خفنستان

سونیا پرهام
shahrzadeqesegoo@yahoo.com

خفنستان !!!
دردفتر خاطراتش خواند:
ساک بدست جلو جلومی رفت. پاهای لاغرش ازپاچه های شلوارکه برایش کوتاه شده بود, رقت انگیز بودند. پسر بیچاره. خودم بد تر ازاو.خدا خدا می کردم ضعف نکنم روی دستش بمانم...دفتر را بست.آن روز را خوب بیاد می آورد. در حالی که امیدوار بود کرایه را ببخشد,یا یکی از مسافر ها,یا هر کدام مبلغی بدهند. راننده اتوبوس وسط جاده پیاده شان کرده و ساک را پرت کرده و رفته بود.
...ماشین ها بی توجه به اشاره او رد می شدند. پسر گفت:
= بهر حال شمال رفتنمون بی خود بود.مادر بزرگ رامون نمی داد.
- بش می گفتی چه جوری طلبکارا اثاث مونو غارت کردن و خونه هم که گرو بود...
=همه رو می دونه.گفت: خودم سر بار خواهرمم. گفت:هر چی داشتم, دادم به شما.من بچه های دیگه ای هم دارم.حق همه رو که هیچ.کلی هم ازشون گرفتم دادم به پدرت.
-آره دادی .آب تو سطل سوراخ ریختی با این بچه تربیت کردنت.زورم زدی اینو زاییدی؟
=تقصیر بابا نبود شریکش با نا مردی کارخونه رو از چنگش در آورد.
-چرا باید مثل یه احمق هر کاغذی جلوش گذاشتن امضا کنه؟
قدم هایش را تند کرد. دیگه امید نداشتم کسی سوارمان کند بی خیال علامت دادن در امتداد جاده می رفتیم. پاجرویی جلومان ترمز زد و چند متر جلو تر ایستاد.خانم راننده شیشه را پایین داد.
*من دارم می رم جواهرستان اگه راتون می خوره برسونمتون ؟
نگاهی بهم کردیم.گفتم:
- مام همون جا میریم.
و آهسته از پسرم پرسید م:
-جواهرستان دیگه کدوم جهنم دره ایه؟
شانه هایش را بالا انداخت:خوب چرا داریم می ریم جایی که نمی دونیم کجاس؟
-واسه این که از زیر آفتاب تو بیابون سرگردون بودن بهتره. سوار شو .
او در حال رانندگی با خواننده رادیو هم صدا یی می کرد.خیلی هم قشنگ می خواند .حتما کلاس سلفژرفته بود که اصلا فا لش نمی خواند.سگش هم رو صندلی جلو لم داده بود و بیرون را تماشا می کرد.سرخوشی آن ها به من هم سرایت کرد.در دل آرزومی کردم جاده تا ابدیت ادامه پیدا کند.
پس از رد کردن تابلو"به جواهرستان خوش آمدید "که یکی روی کلمه جواهرستان ضربدر کشیده و بالایش خفنستان نوشته بود,وارد بلوارسرسبزی شدیم. درخت ها وآسمان به هم می آمدند و هنر در برابر این همه کم می آورد.پس از عبور از آن وارد شهر شدیم عطر دل انگیز گل ها صدای پرندگان ,گویی تکه ای از بهشت بود .ساختمان های مدرن ماشین های آخرین مدل .پسرم گفت:
=واووووووو خیلی خفنه.
*خوب رسیدیم . خونه ما تو اون ساختمونه .شما کجا تشریف می برین؟
-جایی نداریم...
*هتل؟
- پول نداریم...
*قراره تو شهر های مختلف برای مسافر های در راه مونده میهمانسرا بسازن.اولی شو این جا ساختن تو اون مسجد,مجانیه.
در مسجد پس از نماز و صرف افطار جای خواب به آن ها دادند. خوابش نمی برد. اما بعد از خوردن سحری که ترسید دیگر چیزی برای خوردن گیر نیاورد, خورد ,تا لنگ ظهر خوابیده بود,که یکی بیدارش کرد.
- طلبکارا پیدام کردن؟ اوه شمایید؟
*اومدم بینم جاتون راحته.
- عالیه چقدر می تونیم این جا بمونیم؟
* من پیشنهاد بهتری دارم.ساختمون مارو که دیدین اونجا ما ,یعنی من و شوهرم سه تا آپارتمان داریم. تو آپارتمان من ساکن ایم .ما ل اونو اجاره دادیم.سومی خالیه. نمی تونیم اجارش بدیم .چون طبق قانون به خاطر این که دیگرون بی خونه نمونن هر کس می تونه فقط یه خونه داشته باشه. این قانون رو این جا آزمایشی اجرا می کنن.اگه نتیجه داد, سراسری خواهد شد.ما آپارتمان سومو برا بچه مون نگه داشتیم هنوز سند نخورده. اگه بفهمن مصادره می کنن. شما بیاین اونجا. شرط اش این که بگین اون جا رو خریدین کسی از شما سند نخواهد خواست. انشاالله اگه خدا بچه ای به ما داد,سند به اسم اش می زنیم واجاره ا ش می دیم . ولی تا یک سا ل در اختیار شما.
و به این جا آمده بودند:
* پرده زدم معلوم نشه خالیه. اتاق خوابا ماستر داره.حمام , جکوزی ,سونای خشک. سونای بخار تو زیرزمینه .استخر رو باز رو پشت بام . آشپز خونه سوپر مدرنه. ماشین ظرفشویی ,اجاق, مایکرو فر
و یخچا ل فریزر جا سازی شده.این جا شوتینگه " و دری را باز کرد"شوت زباله,ماشین لباسشویی و خشک کن , میز اتو کنتور برق و شیر های آب و گاز.جارو برقی مرکزیه. این جا شارژ نداره آپارتمان سرایدارو اجاره دادیم.هزینه شارژ تامین می شه برق هم بخاطر تشویق مردم در صرفه جویی,اگه در حد متعارف مصرف بشه مجانیه. درلابی هم تلویزیون و دی وی دی پلیر هست.
برای برداشتن ساک بر گشته بود مسجد. متولی داشت برای سفرهای زیارتی ثبت نام می کرد .
+اسم شما را هم برای کربلا می نویسم .می بریمتان امان پایتخت اردن از آن جا با یک هواپیمای دیگر به بغداد بعد با ماشین به کربلا و نجف...
-آهی کشید. بزرگترین آرزو مه.حیف که پول ندارم!
+پس اسمت رو برای مکه هم می نویسم خدا پولشو می رسونه.حالا می بینی.
ازاو خواستم از پتو هایی که برای زلزله زده ها جمع کرده به ما بدهد.خوب ما ل نیاز مندان بود.ما هم
نیاز مند بودیم و دم دست تر از زلزله زده ها.
برای نماز و افطار هم که رفتیم ,مقداری غذا برداشتم. آخر تدارک دیده شده بود.ولی مردم ترجیح می دادند در خانه افطار کنند.پس از سال ها آن شب راحت خوابیدم.صبح به صدای زنگ از جا پریدم: وای طلبکارا؟!
از آیفون تصویری مردی را دید.
--شنیدم این جا رو خریدید. خیر مقدم می گم. اومدم خواهش کنم دکورشو به من بسپارید.
- اگه پول داشتم حتما این کارو می کردم.
--من دکوراسیونی مخصوص این جا طراحی کردم.نقشه همه آپارتمان های این مجموعه یکیه.از آن جایی که" شنیدن کی بود مانند دیدن" از شما می خوام اجازه بدید . برای چند روز این جا رو مبله کنم چون قراره همسایه ها بدید نتون بیان ...
قبول کرد. برای مهمانی صندلی لازم بود. همسایه ها با بسته های کادویی وارد شدند دکوراتور از همه سفارش گرفت. برای تشکرو خانه نویی هم یک دست مبل به جا گذاشت.کادو ها را که همه دکوری و بدون کار برد بودند, به فروشگاه برگرداند و به جایشان دیگ و ماهیتابه و چرخ گوشت و... بر داشت .
یکی از مهمانان که جراح پلاستیک بود. کارت داده بود .به مطب اش رفت.
-خانم برای این از شما خواستم این جا بیایید که به شما بگویم صورتتان با یک لیفت حد اقل بیست سا ل جوان تر می شود این عمل در امریکا چند هزار دلار است.اما من این جا خیلی کمتر می گیرم.
- نه دل و دماغ این کارارو دارم ونه پولشو.
-معامله ای می کنیم.شما اجازه بدهید من نصف صورتتان را عمل کنم.چند روزبه مطب بیایید.بعد نصف دیگر راعمل می کنم. پول هم نمی گیرم .
به این عمل نیاز داشت. نه برای جوان شدن.باید به تهران بر می گشت کلی کار داشت. این جوری طلبکارها نمی توانستند اوبشناسند وبا فحش و تهدید یقه اش را بگیرند. فردایش ناشتا در بیمارستان عمل شد و یک شب نگه اش داشتند وعصرروز بعد ,دو ساعت در مطب دکتر به نمایش گذاشته شد. دکترگفت:
-خانم فردا لطفا با لباسی مناسب تر.
- رستمه و همی یه دس اسلحه...
- به بوتیک پنجره پاریس بروید و به حساب من لباس تهیه کنید.
صاحب بوتیک هم چند دست لباس مارک دار مجانی داد جلو بازدید کننده ها برای تبلیغ بوتیک اش بپوشد.با آن لباس ها به گفته پسر:تریپ خفن بود.دکترهم که کلی مشتری تورکرد,موقع عمل نصف دیگر صورت, سر دماغ اش را هم بالا داد. تا حسابی خوشگل شود.و برای خودش شر خرید چون تا چند ماه ساعت ها برایش گریه کرد که شبیه خوک شده.دکتر می گفت: پایین خواهد افتاد.
با بیست سا ل جوان شدن تازه به سن واقعی خودش رسیده بود. اما با آن دماغ هر وقت در آینه نگاه می کردم حس می کرد خوک شده!واین حس روز به روز شدیدترمی شد!
پسر را برای ثبت نام به دبیرستان برد.ازمدت ها پیش, از ترس این که طلبکارها او را بربایند نمی گذاشت به مدرسه برود. مدیر ساعتی برایشان سخنرانی کرد :
-می گویند ایران را خراب کردند و تهران را ساختند!من می گویم ایرانی ها را چلاندند و تهرانی ها را درآوردند .بعدعصاره و سر گل آن ها را گرفتند,جواهرستان شده.تهران خیلی شلوغ شده بود.جای زندگی نبود. درین منطقه خوش آب و هوا , ثروتمندان باغ داشتند کم کم خانه ساختند و به این جا کوچیدند.چون جمعیت از ده هزار نفر بالارفت, نام شهر رویش گذاشتند. اما شهری با در و دروازه که خدای نا کرده نا اهل وارد نشود .
"آن تکه پوست آهو در حال پوسیدن(شجره نامه اش)نمی گذاشت خودش را از کسی کمتر بداند "او ادامه داد:جواهرستان شبیه است به استانبول قدیم.تاریخ استانبول را خوانده اید؟
-نه!
- برایتان می گویم ارباب ها بودند و نوکرها .این جا هم همین طور است ثروتمندان هستند و خدمتگزارانشان ولی این خدمت کار ها این قدر در آمد دارند که شهریه بپردازند . من تا به حال موردی نظیر شما نداشتم ولی چون دراین شهر مدرسه دولتی نیست و قصد من با سواد کردن بچه هاست نه پول در آوردن .پسر شما را می پذیرم چون می بینم مخارج اش را ندارید پول تو جیبی هم به او خواهم پرداخت.خوک درونش باعث شد صدایی شبیه صدای خرناس درآورد. قدم زنا ن به طرف خانه راه افتاد.
-نکند خوک شوم؟
تابلو آموزشگاه خلبانی که رویش نوشته بود برای خانم ها رایگان است توجه اش را جلب کرد.تو رفت و ثبت نام کرد.از بال های اتو لیلیین تال شروع کردند تا به چگونگی ساخت هوا پیما توسط برادران رایت بعد ساخت هواپیمای مدل که باید با چوب هایی به نازکی مقوا می ساختند تا نوبت رسید به خلبانی با سیمیلیتور و بالاخره آن روز رسید که سسنای دو موتوره روسی را که پسرش قار قارک می نامید, بلند کرد و چون عقاب به پرواز در آمد.
-من بالا ,طلبکار ها پایین.شانس آوردم که در این شهر خانم ها از آموزش خلبانی استقبال نکرده اند.
در آموزشگاه خلبانی,هلیکوپتر هم آموزش می دادند پیش مدیر رفت.
-آموزش هلیکوپتر جزو آموزش رایگان نیست خانم.
- شما راهی پیدا می کنید.
و روزی آن حباب شیشه ای را روی اچ وسط دایره فرود هلیکوپتر پشت بام نشاند .که وقتی دفعه اول آن را دیده بود به خواب نمی دید هلیکوپتر سوار شود چه رسد که هدایت کند.راهش را یاد گرفته بود سفر جج و کربلا هم همین جوری رفت. خوب کاروان می رفت . یک نفر اضافه به جایی بر نمی خورد.خداوند تظاهر او را ندیده گرفته و او را طلبیده بود.خوک درونش روز به روز بزرگتر می شد و داشت به بیرونش می رسید.تقریبا به موجودی نیمه انسان و نیمه خوک تبدیل شده بود. زیر آخرین مهره اش به شکل یک دم خوک برجسته شده بود و روز بروز برجسته تر می شد و عنقریب بود جدا شود و او دارای یک دم گردد.. "راست راستی دارم خوک می شوم" نطفه خوک در درونم از روزی بسته شد که اولین لقمه مفت را خوردم. برای همین تا جایی که می شد چیزی نمی خوردم.وزنم کم بود .و باز هم گرد بودم و صورتی . پسرم هم روز به روز چاق تر می شد .
-چی می دن بخوری ؟یا باد ت می کنن؟
= هر روز کباب می دن می گن کباب بخورین خوب درس می خونین دو تا از معلما که پیرن این ور و انور من می شینن کره ها و نصف غذا شو نو می ریزن تو بشقاب من می گن بخور جوونی.
-خوب بچه کاهدون که مال خودته.
پسر نفس زنان و عرق ریزان وارد شد.
=مرغ یه پا داره دیگه؟
- ساک رو بستم .شناسنامه, گواهینامه ها ی خلبانی ,آلبوم, "پاسپورت را از ساک در آورده بیرون گذاشت. بهر حال ممنوع الخروج بود" .مدارک تو رم گرفتم.
= اونا بچه ندارن می تونیم یک سال دیگه بمونیم.
-مشکل خودشونه یکی دیگه رو پیدا کنن.
=تو دیوانه ای .من نمیام.این شهرو دوس دارم.چرا باید بریم؟
- چون بچه اعیونم اعانه خور نیستم . شجره نامه م به زمان آق قویونلوها ...
= شجره نامه رو بذار در کوزه آبشو بخور.توداری آینده منو خراب می کنی؟
-ازین جا می برمت چون نمی خوام ضایع شی .از این شهر خوشت میاد؟ کارکن ثروتمند شو. بیا این جا زندگی کن.راه دوم هم داره. بیا نوکری کن.اما من نمی ذارم مفت خوری کنی .پدرم همیشه کار می کرد.حتی روزهای تعطیل هم که به مهمونی می رفتیم یا مهمانی می دادیم در رابطه با کار بود.یکی می خورد. ده تا می خوروند.می گفت:هنوز مسجدی که پدر بزرگم "حاج ملک گوزل اف" ساخته در بخارا ست و اسم ش رو کاشی مسجد ه. می گفت:اون تا حد اقل بیست نفر سر سفره اش نمی نشستن غذا نمی خورد. اما برا پدرت, هر روز که چشمای خوشگل عسلی شو باز می کرد سیزده بدر بود. ورشکست که شد, در رفت شهرستان! یک کلاه گیس سرش کذاشت نشناسن ش! زنگ می زد:کی برگردم؟
ورشکسته دنیا شکسته می شه.اما اون عین خیالش نبود! می گفت:برو از برادرات بگیر!سعدی گفته :
چون به سختی در بمانی تن به زجر اندرمده دشمنان را پوست بر کن دوستان راپوستین. پوستین خونواده خودشوکنده بود فروخته بود. پدرش که بعد انقلاب کارخونه هاشو مصادره کرده بودن.تازه قد راست کرده بود. از دست اون دق کرد مرد.مادرشو از خونه اش بلند کرد خونه رو فروخت. عمه هات و عمو هات ریختن سرش تا می خورد زد نش می خواستن بکشن اش , مادرش دردونه شو از چنگ شون در آورد. گفت عاق تون می کنم.حالا رفته سرایدار ویلای خواهرش شده.اوناروکه به خاک سیاه نشونده , نوبت خونواده من شد.پدرم خودشو موظف دونست کاری بکنه. گفت: دخترم کشتی تو, تو خشکی غرق شده.بخاطر ما کارخونه رو به اسم ش کرد. گفتم نکن بابا. گفت:نه سرش به سنگ خورده. از من خجا لت می کشید بزور منو به اون داده بود.می گفت با پدرش همکارم سر سفره پر نشسته.در اومد که دستگا ه ها باید دیجیتالی شن.پول نداشت با این نابکار شریک شد.وقتی پدرم از دستش سکته کرد و مرد ! گفت: "این که پولی هم نداره" مگه خود ش چی برا تو گذاشته؟غل و زنجیر؟ بدهی میلیاردی؟ چقدر خودتو کوچیک کردی به مدیر مدرسه گفتی برای آزادی زندونی ها پول جمع می کنه اسم پدرتو بده؟بیاد بیرون که چی؟مطمئنم همون جام به همه زندونی ها بدهکاره! بجاش من شکستم. روحم شکست. قلبم شکست. وقتی بچه ام از بی خیالی اون مرد. کمرم شکست."بغضم ترکید"
=پول عمل نداشت!
-من تو صورت هر دختر جونی اونو می بینم. نمی خوام تو مثل اون شی. چرا باید تو ی این خونه زندگی کنی؟ آیا استحقاق شو داری؟ من هیچی از این جا نمی برم با این لباسا و این ساک اومدم با همینام میرم.اشک هایم را پاک کردم.دیوان حافظ خطی را که دست خط مادرم بود در ساک گذاشتم.قرآن خانوادگی را بر داشت بوسید و در ساک گذاشت و با همان احترام شجره نامه را. آخرین نگاه را به همه جا انداختم در آینه چشمم به خودم افتاد.رنگ و رویم به رنگ سابق بر گشته بود. خوک درونم مرده بود.دکتر راست می گفت سر دماغم پایین افتاده بود!
ساک بدست جلوجلو می رفت. شلوارش تنگ بود.درزهایش شکافته بود .



پایان






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33382< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي